او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد