او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما