او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن