او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی