خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟