او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد