تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست