سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست