خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت