شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

با کاروان نیزه

می‌آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت‌منزلی که سفرها در او گم است

از لا‌به‌لای آتش و خون جمع کرده‌ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است

دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده‌ام که جگرها در او گم است

با تشنگان چشمۀ اَحلی مِن العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است

این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است

یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است

هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است

باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها


جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر

صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر

بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی‌ست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟

قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر

عشق توام کشاند بدین‌جا، نه کوفیان
من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر

قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر

با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید


فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات

گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات

با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه‌کنان مشک را فرات

چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زآن گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات

حالی به داغ تازۀ خود گریه می‌کنی
تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات

از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات

از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم


بعد از شما به سایۀ ما تیر می‌زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند

پیشانی تمامی‌شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند

این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند

غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند

ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند

در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند

هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‌زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند

از حلق‌های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید...


ای زلف خون فشان توام لیلة البرات
وقت نماز شب شده، حی علی الصلات

از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات

خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات

توفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می‌دهد نجات!

بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمۀ حیات

ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی‌تو چشم بسته و ماتیم و در ممات

عشقت نشاند، باز به دریای خون، مرا
وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا...


خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما

آن زخم‌های شعله‌فشان، هفت اخترند
یا زخم‌های نعش علی اکبر شما؟

آن کهکشان شعله‌ور راه شیری است
یا روشنانِ خون علی اصغر شما؟

دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما

از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما

با زخم خویش، بوسه به محراب می‌زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما

گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی
بر نیزه، شرح سورۀ احزاب می‌کنی...


قربان آن نی‌ای که دمندش سحر، مدام
قربان آن می‌ای که دهندش علی الدوام

قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام

هنگامۀ برون شدن از خویش، چون حسین
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام

این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!

تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام

اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام

با کاروان نیزه به دنبال، می‌رویم
در منزل نخست تو از حال می‌رویم