او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
گاهی به حضور مهر، ای ماه برو
تا جاذبهٔ سِیْر الیالله برو