عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست