آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود