ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود