مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود