آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد