تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است