شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نوبت به من رسید و...

کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است

این حرف‌ها گلوی مرا رنج می‌دهد
چشمانم از پرندۀ اشک رها پر است

پیراهنی خریده‌ام از جنس ماه سرخ
اصلاً محرمم، تنم از کربلا پر است...

عمری اگرچه از هیجانش گذشته است
این دل هنوز از هوسِ جبهه‌ها پر است

این دل هنوز از هوسِ رفتنی شگفت
از شوقِ پرکشیدنِ تا ماورا پر است

از بخت من ملائکه لبخند می‌زنند
نوبت به من رسید و بهشت خدا پر است

کفش سفر که تازگی اندازه‌ام شده
از سنگریزه‌های دروغ و ریا پر است

از سوژه‌های در به دری مثل ابر و باد
از ابتدا به آخر این ماجرا پر است

عمری‌ست زائرم، شهدا! رحمتان کجاست؟
هر بار آمدم، اتوبوس شما پر است!