مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود