مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود