داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را