و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود