مسافر!

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را

به دنبال دفترچۀ خاطراتت
دلم گشت هر گوشۀ سنگرت را

و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحۀ دفترت را

همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مُهر و تسبیح و انگشترت را

همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی هم‌سنگرت را

همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشمِ ترت را

سحرگاهِ رفتن زدی با لطافت
به پیشانی‌ام بوسۀ آخرت را

و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پارۀ پیکرت را

و تا حال می‌سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی‌سرت را

کجا می‌روی؟ ای مسافر! درنگی
ببر با خودت پارۀ دیگرت را