بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده