وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها