ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
سرچشمۀ فیض، آرزو کن به دعا
تحصیل امید و آبرو کن به دعا