ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
سرچشمۀ فیض، آرزو کن به دعا
تحصیل امید و آبرو کن به دعا