بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانیست
درون سینهام از غصّه، آه زندانیست
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
عجب فضائل عرشی، عجب کمالی داشت
چه قدر و منزلت و جلوه جلالی داشت
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید