ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را