تابید بر زمین
نوری از آسمان
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان