شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

امیرالمؤمنین

چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی

جهان عمری‌ست درمانده‌ست در تردید و شک، اما
تو خود عین‌الیقین، روح‌الیقین، حق‌الیقین هستی

من از فتحِ درِ خیبر به دستان تو فهمیدم
که تو دست توانمند خدا در آستین هستی

سرِ در چاه را باور کنم یا ذوالفقارت را؟
که گاهی آن‌چنان هستی و گاهی این‌چنین هستی

بگو از استخوان در گلو، از خار در چشمت
که پر از خطبه‌های ناتمام آتشین هستی

بگو چشم نبی روشن، بگو چشم حسودان کور؛
برای فاطمه تنها تو در عالم قرین هستی...

از آن روزی که چشمم باز شد، در گوش من خواندند:
«که تو تا لحظۀ آخر، امیرالمؤمنین هستی»