آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
هر صبح، هنگام مرور خاطراتت
در خاطرت آلالهای دیگر کشیدی
یک روز یادت هست بین آتش و خون
جسم خودت را شکل خاکستر کشیدی؟!...
تو بارها بر روی دیوار تجسم
تصویر جسم خویش را بیسر کشیدی
تا آنکه بینام و نشان باقی بمانی
حتی پلاک از گردن خود برکشیدی
جسمت به روی رملهای فکّه جا ماند
روزی که تا اوج رهایی پر کشیدی