شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بانوی مهربان

تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان

از روی خاک تیره سحرگاه پا شدی
رفتی وضو گرفتی از اشراق و بعد از آن

هجده نفس کشیدی و رکعت به رکعتش
نزدیک‌تر شدی به خودت، ذات بی‌نشان

می‌خواستی که جلوه کنی بر زمین ولی
توحید نردبان شد و بردت به آسمان

از عصر جاهلیت آن‌ها تو را گرفت
دادت به درک ناقص این آخرالزمان

حالا هزار سال پس از تو رسیده‌اند
اهل زمین به قسمت جذاب داستان

جایی که آسمان به زمین رزق می‌دهد
از سفرۀ نگاه تو بانوی مهربان

در کوچه‌های ساکت و مرطوب شهر ما
حس می‌شود حضور شما موقع اذان...

این شعر را بگیر و برای فرشته‌ها
با لهجۀ خدا و صدای خودت بخوان