شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بدرِ مدام

کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را...

مهی که بدرش مدام بدر است، چو نور مطلق به شام قدر است
نه مدح چیزی به او فزاید، نه کم کند ذم کمال او را

مباد او را بخوانی از خاک، به خاطر او به پا شد افلاک
بیا بخوان از حدیث لولاک، شکوه جاه و جلال او را...

هنوز قال و مقال او از، گلوی گلدسته‌ها بلند است
هنوز هر جا مؤذنی هست، به یاد آرد بلال او را

مگر حدیث کسا و حوضش، به قصد قربت نخوانده باشی
که سر سپرده نگشته باشی، کتاب او را و آل او را...