افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
با آن همه سوار و کماندار و نیزهدار
دیگر نبود فاصلهای تا برادرش...
بسیار سربلند و سرافراز مانده بود
در غربتی به وسعت دنیا برادرش
خطی عمود در افق دید کهکشان
شطی که بود شعلهور اما برادرش...
یک عمر بود مشق شب لالههای باغ
یک مشک آب، علقمه، مولا، برادرش
::
حالا منم که پاک، دل از دست دادهام
در شعری از برادر او تا برادرم
حالا منم که همنفسم روی خاکهاست
حالا منم که در دل صحرا برادرم...
با خون وضو گرفته و لب تشنه و غریب
افتاده است از نفس آنجا برادرم
با مادری که جای پدر را گرفته بود
رفتم کنار پنجره، حالا برادرم ـ
بیدست و پا و خسته و آرام روی تخت
گردیده بود غرق تماشا برادرم
ده ماه بعد، گوشۀ گلزار بود و من...
سنگی سفید بود و چه زیبا برادرم
در خواب ناز بوی خدا را گرفته بود
آنجا کنار تربت صدها برادرم...