شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

برادرهای من!

خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون

به پای دوست دست از دست دادند
حسین‌آسا به پایش سر نهادند

چو «ابراهیم همت» در منا باش
سراپا غرق در نور خدا باش

اگر نمرود آتش زد به جانش
گلستان شد همه روح و روانش

اگر شوق خدا داری چنین کن
صفا و سعی در میدان مین کن

بیا چون «میثمی» عبد خدا باش
به شوق کعبه‌اش در کربلا باش

چقدر این آسمانی‌خاک، زیباست
به دنیا گر بهشتی هست، اینجاست...

مگو «چمران» بگو غیرت، بگو درد
بگو تنهاترین، عاشق‌ترین مرد

بخند ای گل که فردا سربلندی
بخند ای گل که حق داری بخندی

«بروجردی» جوانانی خداجوش
همه با یک جهان فریاد، خاموش

«بروجردی»، «جهان‌آرا» و «همت»
«محمد»های کوی عشق و غیرت...

در این شب‌های غم، شب‌های غربت
ز ما دستی بگیرید ای جماعت...

چو «مهدی» عاشقی بی‌ادعا نیست
به «زین‌الدین» قسم، مثل شما نیست...

اگر «مهدی» شدی چون «باکری» باش
اگر خواهان حُسنی، «باقری» باش

«حسن» رازی که در خاکش سپردیم
دریغا پی به معنایش نبردیم

حسن یعنی حسین صبرپیشه
شهید کربلاهای همیشه

حسن گفتی، حسینی‌تر شد این دل
به یاد کربلا، محشر شد این دل

چه دید آن روز؟ قرآن روی نیزه
«حسین» کربلاهای هویزه...

حسینِ من ابوالفضلی دگر بود
صدایی تابناک و شعله‌ور بود

به حقّ حق، به حقّ «تندگویان»
شهید تازه‌ای از من برویان

«ز جانان مهر و از ما جانفشانی‌ست
جواب مهربانی، مهربانی‌ست»

دلم دلتنگ مردان صمیمی‌ست
مرید «حاج عباس کریمی»‌ست

چه ماند از او به جز مشتی غریبی؟
چه ماند از او؟ همین قرآن جیبی...

خوشا آنان که تا او پر گرفتند
حیات تازه‌ای از سر گرفتند...

به «زین‌الدین» قسم اهل نبردیم
اگر سر رفت از دین برنگردیم

اگر «فهمیده» را فهمیده بودیم
همه شیران میدان‌دیده بودیم...

تو یادت هست در شب‌های پاوه
چراغی آسمانی بود «کاوه»

شما از عشق یک دم برنگشتید
شهید کربلای چار و هشتید

شهیدان سورۀ والفجر هشت‌اند
که چون آب از دل آتش گذشتند...

چقدر اروند رنگ نیل دارد
چقدر این لشکر اسماعیل دارد

شهادت را چو اسماعیل عطشان
تمام روزهاشان عید قربان

به حیدر سیرتانِ لیلة‌القدر
به «اسماعیل»‌های لشکر «بدر»

به گلگون پیکران لشکر «نصر»
به حق سورۀ «والفتح» و «والعصر»

الهی گوشۀ چشمی به ما کن
به ما حال مناجاتی عطا کن...

تمام «قدسیان» «خوش‌سیرتان‌اند»
دل ما را به آتش می‌کشانند

به یاد بچه‌های «لشکر هفت»
قرار از دل شد و خواب از سرم رفت...

خوشا آنان که همچون شرزه‌شیرند
بلانوشان تیپ الغدیرند

چه گردانی همه ماه و ستاره
همه در عشق بازی «دستواره»

من از دنبال ایشان می‌دویدم
چو گرد کاروان از ره رسیدم

جرس بر هم زدم آن شب دوباره
خدا بود و من و ماه و ستاره

جرس بستم به محمل، محمل درد
شبی که ماه با من گریه می‌کرد

به حقِ «یا محمد! یا محمد!»
توسل کن بیاید «حاج احمد»

بیا در اوج زیبایی بمیریم
دم مُردن «تجلایی» بمیریم

افق، چاک دل خونین‌جگرهاست
سحر، جا پای مفقودالاثرهاست

بیا و مرتضایی کن دلت را
خدایی کن، خدایی کن دلت را

شهیدی بود چون «آوینی» این دل
چرا شد غرق در خودبینی این دل؟...

نسیمی تازه از لاهوت آمد
تمام شب گُلِ تابوت آمد

گل تابوت‌های خالی از خود
همه گرم دعا، گرم تشهد

گل خورشیدیِ الله‌اکبر
همه سر تا به پا، بی‌پا و بی‌سر...

دمی دارند چون عیسی بن مریم
دلی دارند از جنس محرم...

شبی که یوسفم یاد از وطن کرد
نگاهم بوی پیراهن به تن کرد...

برادرهای من! امشب بمانید
برایم سورۀ یوسف بخوانید

چو ماهی بی‌تکلف بود یوسف
درون چاه، یوسف بود، یوسف

کجا یوسف اسیر چاه تن شد؟
به هر گامی خلیل بت‌شکن شد

چرا ما ماه کنعانی نباشیم؟
چرا ما یوسف ثانی نباشیم؟

چرا ما چشم یوسف‌بین نداریم؟
مسلمانیم و درد دین نداریم