خاطرات

من که از سایۀ اندوه، حذر می‌کردم
رنگ غم داشت به هرجا كه نظر مى‌كردم

شوق دیدار پدر بود، پس از هجرت او
آرزویى كه من سوخته‌پر مى‌كردم

«چون صدف، قطرۀ اشكى كه به من مى‌دادند
مى‌زدم بر لب خود مُهر و، گهر مى‌كردم»

شعلۀ آهی اگر از دل من سر می‌زد،
روز را شام غریبانِ دگر می‌کردم

خسته‌دل بودم و با صوت دل‌انگیز بلال
زنده در خاطر خود یاد پدر مى‌كردم

تا شنیدم ز پدر مژدۀ‌‌ رفتن، خود را
از همان روز مهیاى سفر مى‌كردم

من و اندیشه ز طوفان حوادث؟ هیهات!
پیش امواج بلا سینه، سپر می‌کردم

من و این پهلوى آزرده، خدا می‌داند،
شب خود را به چه تقدیر، سحر مى‌كردم

محرم سرّ جهان بود على، اما من
فضه را باید از این راز خبر مى‌كردم

یادم از خاطرۀ غصب فدک مى‌آمد
گاه‌گاهى كه از آن كوچه گذر مى‌كردم