شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خطبه فاطمی

صدای لرزش مسجد به چشم می‌آمد
چه می‌گذشت که رحمت به خشم می‌آمد

چه مسجدی که مصلای ناسپاسی‌ها...
چه مسجدی که رکب‌خوردۀ سیاسی‌ها...

و منبری که پس از مصطفی مجسمه بود
و پنج وعده به جای نماز، همهمه بود

زنی صدای قیام زمانه شد آن روز
خِمار بست و به مسجد روانه شد آن روز

رسید و آه کشید و حماسه برپا کرد
رسید و لب به سخن باز کرد، غوغا کرد

که آیه آیۀ اعجاز در کلامش بود
و بعد حمدِ خداوند، این‌چنین فرمود:

قسم به امر خدا آن ارادۀ ابدی
منم که فاطمه‌ام، نیست مثل من احدی

فَإنَّکُم تَجِدُنَّ محمّداً نَسَبی
و لا یَکونُ أباکُم و قد یکونُ أبِی

مرور می‌کنم از روزهای تیره و تار
تمام واقعه را ای مهاجرین! انصار!

در آن زمانه که حرفی نبود از اسلام
برهنه بودنتان بود جامۀ احرام

در آن زمانه که گنداب نوش می‌کردید
سرِ طعام، نزاعِ وحوش می‌کردید

در آن زمانه که انسان نبود جز نسیان
شب سیاه بشر بود و زوزۀ عصیان

طلوع کرد در آن مُردگی سِراج حیات
أبِی مُحَمَّدٍ المُصطفی، لَهُ الصّلوات

همان که بود شب و روز مهربانِ شما
جواب راسخ دشنام دشمنانِ شما

امان نداد به غارتگران قافله‌ها
لجام زد به دهان چموش غائله‌ها

مگر که آیۀ آرامش و سکینه نبود؟!
مگر که مایۀ امنیت مدینه نبود؟!

دوباره بر سر حُکمش بگو و مگو کردید
به جاهلیتِ دیروز خویش رو کردید..

نشسته‌اید به حکم قیام برخیزید
سیوف بدر و احد از نیام برخیزید

مگر که قبضۀ شمشیرتان شکسته شده؟
مگر که مرکبتان از نبرد خسته شده؟

که با سکوت شما رحلت نبی طی شد
و در سقیفه‌تان مرکب علی پِی شد

به مرگ می‌گذرد ماجرا پس از پدرم
دلم گرفته از این طعنه‌ها پس از پدرم

پدر! مپرس چرا این‌قدر شکسته شدم؟
پدر! مرا ببر از این زمانه خسته شدم!

لطافت سخنان تو را نمی‌شنوم
صدایِ «فاطمه جانِ» تو را نمی‌شنوم

فَقَد فَقَدتُکَ فَقدَ السّماءِ رَحمَتَها
فَلیتَ قبلَکَ کانَ المَماتِ صادَفَنا

چه کرد خطبۀ او با مدینۀ نیرنگ!
چه فایده نرود میخ آهنین در سنگ!