شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خورشید پشت ابر

«الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست»

خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جان‌سوز، مهمان دلم کن

که من عاشق‌تر از هر روزم امروز
خریدار غمی جان‌سوزم امروز

درون سینه تا در یاد دارم
غم زندانی بغداد دارم..

همان مولا که در بند بلا بود
پیام او پیام کربلا بود

چه بی‌جا انتظاری داشت قاتل
ز اسلام مجسّم، رأی باطل!

ز دست موسوی، چشم نوازش؟!
ز فرزند علی، امید سازش؟!

خبر دارند هفتاد و دو ملّت
که از این خاندان، دور است ذلّت..

تراود نکهت وحی از سجودش
تمنّای شهادت در وجودش

جهانی که در آن جای نفس نیست
فضایش دل‌گشاتر از قفس نیست

فضای بی‌عدالت، بسته بهتر
دل دور از محبت، خسته بهتر

عدالت، بستۀ زنجیر تا کی
حقیقت، کشتۀ شمشیر تا کی؟

چرا دشمن کِشَد در قید و بندش
چرا زندان به زندان می‌برندش؟

اگر تنها، نماز و روزه‌اش بود
رکوع و سجدۀ هر روزه‌اش بود

وگر تنها عبادت، پیشه می‌کرد
کجا دشمن از او اندیشه می‌کرد

مناجاتی که آن معصوم فرمود
سرود انقلابی آتشین بود

اگر بند ستم بر پای دارد
خدا داند که در دل جای دارد

ملال خاطرش هجر وطن نیست
غم و اندوه او فرزند و زن نیست

ننالد هرگز از زندان و زنجیر
کجا اندیشد از قید و قفس شیر؟

غم او غربت اسلام و دین است
تشیّع مانده تنها، دردش این است
::
خدایا داد از این فصل غم انگیز
گل یاسین و... در زندانِ پاییز؟..

مبادا دیده بیدارش بماند
به دل‌ها داغ دیدارش بماند

بر این بیداد، دل کی صبر دارد
غمِ خورشیدِ پشتِ ابر دارد

مبادا عاقبت در حسرت باغ
بماند باغبان با یک چمن داغ

اگر هر گل بهاری تازه دارد
خدایا صبر هم اندازه دارد..

مبادا چشم حق در خون نشیند
که صبح و شب «شفق» در خون نشیند