شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

داستان مرگ

شادی ندارد آن‌که ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی

آنان‌که لذت دم تیغت چشیده‌اند
بر جای زخم دل نپسندند مرهمی

راز ستاره از من شب‌زنده‌دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده‌ام دمی

دل بسته‌ام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گلم از بوی همدمی

راهی نرفته‌ام که بپرسم ز رهروی
رازی نجسته‌ام که بگویم به محرمی...

نگذاشت کبر و وسوسۀ عقل بوالفضول
تا دیو نفس سجده بَرد پیش آدمی

احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک توده‌ای و نقش درهمی

در دفتر حیات بشر کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مسلّمی...