شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

داغ و مرهم

در دل بی‌خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست

خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست..

گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست

بس‌که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر از این پیش غمی بود کنون آن هم نیست

من، که امروز هلاک دم جان‌بخش توام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست

غنچۀ خرمی از خاک «هلالی» مَطَلب
که سر روضۀ او جای دل خرم نیست