شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

دختر بابا

بخواب بر سر زانوی خسته‌ام، سر بابا
منم همان که صدا می‌زدیش: دختر بابا

دلم گرفت از این کوچه‌های سرد غریبه
چه دیر آمدی ای سر! کجاست پیکر بابا؟

میان شام سیاهی که یک ستاره ندارد
دلم خوش است به نور حضور پرپر بابا

چرا نبود در آن روز، فرصتی که خدایا
منِ سه ساله شوم پاسدار سنگر بابا

چه خوب می‌شد اگر می‌شد این پرندهٔ کوچک
میان خون و پریدن، فدای باور بابا

صبور باش! سرت سربلند باد! مبادا
نگاه دشمنی افتد به دیدهٔ تر بابا

بخوان برای من امشب در این سکوت خرابه
که خواب سرخ ببینم، بریده حنجر بابا

مرا ببر به دیارم، به کوچه‌های مدینه
به خانه‌مان، به همان کلبهٔ محقّر بابا

بخواب بر سر زانوی خسته‌ام......

.......................................

::

و چند لحظهٔ بعد، آن صدای گریه نیامد
رسیده بود گل کوچکی به محضر بابا