شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

دردِ دوری

نیزه‌دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان می‌داد
پیش چشمان کودکانت کاش
کمتر آن نیزه را تکان می‌داد

تو روی نیزه هم اگر باشی
سایه‌ات هم‌چنان روی سرِ ماست
ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید!
گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد

دیگر آسان نمی‌توان رد شد
هرگز از پیش قتلگاه... آری
به دل روضه‌خوان تو -که منم-
کاش قدری خدا توان می‌داد:

سائلی آمد و تو در سجده
«انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را
این‌چنین دست ساربان می‌داد؟

کم‌کم آرام می‌شوی آری
سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می‌زدم آه
درد دوری اگر امان می‌داد