به یک عشق معمّایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
خدا «والعصر» گفت و از سر شوق
به آن روزی که میآیی، قسم خورد
شب آمد، آفتاب خانهها باش
بیا و تکیهگاه شانهها باش
نسیم دلکش اردیبهشتی!
تسلّای دل پروانهها باش
اگر چه مثل مردم، دردمندی
نمیروید بهاری تا نخندی
نگاهت، آخرین فانوس دریاست
مبادا چشمهایت را ببندی!
تو پنهان هستی، امّا جلوه داری
فراتر از تماشا جلوه داری
برای دیدن تو چشم بس نیست
گلی هستی که صدها جلوه داری
تو را که بر لبت آیات عشق است
نگاه روشنت، مرآت عشق است
فقط با دیدۀ دل میتوان دید
نهان از چشم بودن، ذات عشق است
تو یک خورشیدِ عالمگیر هستی
شکوه وحی را تفسیر هستی
میآیی، بعد از این شبهای تاریک
تو تنها صبحِ بیتأخیر هستی
شنیدم مژدۀ تابیدنت را
ندارم فرصت فهمیدنت را
به خورشید زمینی خیره ماندم
که تمرین کرده باشم دیدنت را
بیا طی کن شب لبتشنگی را
ببین تاب و تب لبتشنگی را
هزاران سال شد چشمانتظاریم
بنازم مکتب لبتشنگی را