شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

زیر باران

برگشتنت حتمی‌ست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد‌ تا قیامت

می‌آید آن صبحی که آغاز جهان است
آن روز روشن، آن طلوع بی‌نهایت

گفتند روی فرش ما پا می‌گذاری
جارو زدم تنها به شوق این روایت

در کوچه‌ها دیدم تو را... نشناختم... آه
دیدم تو را، افسوس بی عرض ارادت

در زیر باران هر دعایی مستجاب است
از چشم‌هایت گفته‌ام وقت اجابت

با یاد تو از کربلا تربت گرفتم
در آرزوی آن نماز با جماعت

می‌بویمش در سجده بعد از هر نمازم
عطر شهادت می‌دهد... عطر شهادت!