همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
از خویش رفتهاند سبكبال تا خدا
برداشتند فاصلهای را كه مانده بود
با ركعتی نگاه در آن آخرین پگاه
بدرود كرد نافلهای را كه مانده بود
در فصل آفتاب و عطش از زبان حُرّ
نوشید آخرین بلهای را كه مانده بود
آمد برون ز خیمۀ غربت قفس به دست
آزاد كرد چلچلهای را كه مانده بود
بیتاب و بیقرار در آن آخرین وداع
زینب گریست حوصلهای را كه مانده بود...