شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

سفرۀ باب‌الحوائج

فلق در سینه‌اش آتش‌فشان صبحگاهی داشت
که خون‌آلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت

طراوت در هوا از ریشۀ زنجیر می‌روید
زمین در خود سپیداری در اعماق سیاهی داشت

مگر خورشید را هم می‌توان خاموش کرد آخر
کسی از تیرۀ شب در سرش افکار واهی داشت

عبایی روی خاک افتاده بود از خاک خاکی‌تر
که در آن نخ‌نما آغوش اسرار الهی داشت

کدامین گل به جرم عطر افشاندن گرفتار است؟
مگر او نیت دیگر به غیر از خیرخواهی داشت؟

هماره آه او خرج دعا بر دیگران می‌شد
اگر در سینه‌اش یارای آهی گاه‌گاهی داشت

به تسبیحش قسم، زنجیرۀ عالم به دستش بود
چنین مردی کجا در سر خیال پادشاهی داشت؟

اگر هم بوسه‌ای می‌زد به پای او غل و زنجیر
مدام از چین پیشانی او حکم شفاهی داشت

چه بنویسم از آن گودال، از آن قعر سجون، از زخم
از آن زندان که حکم روضه‌های قتلگاهی داشت

تمام کشور من، کاظمین کوچک مردی‌ست
که در هر گوشه‌ای از خاک ایران بارگاهی داشت
::
تو مثل جان، درون خاک من هر گوشه پنهانی
تو شیرازی، خراسانی، قمی، آری تو ایرانی