شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

طفل، بابا، آب

دختری ماند مثل گل ز حسین
چهره‌اش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بر و دوش
بسکه شور آفرین و شیرین بود

طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماهِ رویش نبود بی‌پروین
ابرِ چشمش همیشه باران داشت...

بود دلگرم با خیالِ پدر
بی‌خبر بود از سِنان و سُنین
راه می‌رفت و دست بر دیوار
روی دیوار، می‌نوشت «حسین»

پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود
جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب
می‌نشست و به روی صفحۀ خاک
مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب

شبی از درد و گریه خوابش برد
دید جایش به دامن باب است
جَست از شوقِ دل ز خواب و بدید
آرزوها چو نقش، بر آب است

چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک
گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش
دوخت بر راه دیده و کم‌کم
خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش

گر چه ویرانه در نداشت، به شب
بختِ آن طفل، حلقه بر در زد
دید، دختر ز پای افتاده‌ست
با سر آمد پدر به او سر زد

من غذا از کسی نخواسته‌ام
گر چه در پیکرم نمانده رمق
شوق و امید و عاطفه، گل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طبق

بینِ ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب می‌بینم!
این همان غنچۀ لب باباست؟
یا سراب است و آب می‌بینم؟...

این ملاقات ماه و خورشید است
ابرها سوختند و آب شدند
بازدید پدر ز دختر بود
آب و آیینه بی‌حساب شدند

گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا
لاله در داغ‌ها سهیمم کرد
دو لبم یک سخن ندارد بیش
کی در این کودکی یتیمم کرد؟

چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید
گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای
علّتش را نگاه من پرسید
گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای

راست است این که گفته‌اند به من
مادرت سیلی از کسی خورده‌ست؟
چه ازو سر زده؟ مگر او هم
مثل من اِسمی از پدر برده‌ست

یاد داری مدینه موقع خواب
دستِ تو بود بالش سر من
روی دو پلکِ من دو انگشتت
که، بخواب ای عزیز، دختر من...

یاد داری که با همین لب‌ها
بوسه دادی به روی من هر صبح
دست و انگشت‌های پُر مهرت
شانه می‌کرد موی من، هر صبح

یاد داری که صبح و شب، هرگاه
می‌شدی بر نماز، آماده
دخترت می‌دوید و می‌دیدی
مُهر آورده است و سجّاده...

خاطراتی‌ست خواندنی امّا
حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس
سطر آخر خلاصه گشته، بخوان
دخترت شوقِ مرگ دارد و بس...