شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

عالم وحدت

ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا

آن‌چه تو شایستۀ آنی به حق
زَهرۀ اوصاف تو گفتن که را؟

عالم وحدت چه عجب عالمی‌ست
مبدأ او را نبود انتها

منتهی اندر ره توحید بین
بی‌خبر از سابقۀ ابتدا

ای به تو این وَهْم خیال‌آفرین
بی‌خبر از سابقۀ ابتدا...

برنگر ای دیدۀ باریک‌بین
صنع خدا بین ز کجا تا کجا...

این همه صنع آینۀ لطف اوست
نیک ببین تا بنماید تو را

دیدۀ دل باز کن و درنگر
در خود و از خود بطلب کیمیا

معرفت نفس، خدادانی است
چون بشناسی، بشناسی خدا

بی‌خود از آنی که چنین بی‌خودی
گر تو خدا می‌طلبی، با خود آ

دیدۀ خودبین نه خدابین بُوَد
زآن‌که تو با خود ز خدایی، جدا

بر درِ او برشکن از غیر او
در ره او، درگذر از ماسوا

ای به تو هر بنده که او پیش‌تر
بیشتر از قرب تو یابد عنا

رنج و عنا خاصۀ خاصان بُوَد
خاصه مقیمان در کبریا

بر سر خوان رسل از قرب توست
مائدۀ «إنَّ أشَدَّ البَلا»...

با همه خُلَّت که خلیل از تو یافت
یافت به قرب تو ز دشمن جفا

سرد شد آن آتش دشمن بر او
ای ز تو هم درد و هم از تو دوا...

موسی عمران و تجلی و طور
صاعقه و صَعْق و مقام رضا

عیسی و بی‌داد جهودان بر او
یحیی و خون ریختنش بر ملا

احمد و ایذا و جفایِ قریش
بولَهب و عُتبه و شرّالنسا

اِمرئۀ بولهب خارکش
مُخبِر از او سورۀ تَبَّت یدا

ای همه راه تو خطر بر خطر
وی همه کوی تو بلا بر بلا

هم تو کنی چارۀ بی‌چارگان
هم تو دهی خسته‌دلان را شفا

ما همه افتاده تویی دست‌گیر
ما همه گمراه و تویی رهنما

سِتْر تو پوشنده و ما پرگناه
عفو تو بخشنده و ما پرخطا

ما همه دانیم که هیچیم هیچ
ماییِ ما گر بنمایی به ما

پرده که این‌جا ندریدی به لطف
هم مدران پرده به روز جزا

درگذر از هر چه تو دانی و من
ای کرمت بی‌حد و بی‌منتها

من که سیه شد ز گناهم گلیم
دست من و دامن آل عبا...

منع و عطا چون همه از پیش توست
منع مکن از من مسکین عطا

این سخن چند که من گفته‌ام
خود به چه ارزد به چه آرد بها

مرغ دل‌آویز سخن‌ساز عشق
در چمن حمد تو می‌زد نوا...

«ابن حِسام» آمده با صد نیاز
ساخته از خاک درت ملتجا

حاجت خود پیش تو برداشته
ای درِ تو قبلۀ حاجت‌روا

گر نه روا گردد از الطاف تو
حاجت بی‌چاره نباشد دوا