شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

عمامۀ خونین

در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ‌ تو، حجرۀ رنگین تو

چشم بستم تا هجوم اشک را مخفی کنم
چشم وا کردم بیاموزم کمی از دین تو

درد دین داری و عمری خون دل قوتت شده
داغ‌ها جاری‌ست بر پیشانی پرچین تو

بی‌تعلق، بی‌ریا، در خاک و خون افتاده‌ای
سادگی، آزادگی، افتادگی آیین تو

با خودم می‌گویم از این دو چه چیزی برتر است؟
خونِ بر عمامه یا عمامۀ خونین تو؟

می‌رود از سینه‌ات رنج تمام سال‌ها
آن زمانی که می‌آید عشق بر بالین تو